مناسبت ها

من عاشق ایرانم و ایران تنها سرای من است

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

با جمهوری اسلامی ذهنی خود چه می کنیم!(مقاله ای از شهرام همایون)



انگار همین دیروز بود ـ نه دیشب بود. که ساختمان کیهان را به عاریت داده بودند به روزنامه رستاخیز و دکتر مهدی سمسار، که سردبیرکل موسسه کیهان بود.  سردبیری «رستاخیز» را نیز روزانه به عهده داشت. تنها با یک نگاه به صورت دکتر می شد حدس زد از کاری که می کند، راضی نیست. مثل خیلی های دیگر، نمیدانم چرا، ولی در گذشته، یعنی در نظام گذشته، همه ی آنهایی که در خدمت رژیم بودند نوعی رژیم گریزی نیز داشتند و سمسار شاید تنها به این دلیل که می خواست روزنامه نگاری آزاده باشد از هرچه رنگ تعلق داشت گریزان بود. اما هرچه بود همه کاره ی روزنامه رستاخیز بود.
دفتر و دستک رستاخیز خیلی مختصر بود. شاید باور نکنید، اصلاً از آن ریخت و پاش های معمول که حکومت ها برای ارگان احزاب خودشان می کنند ، در آن جا خبری نبود.یا ما خبر نداشتیم!انگار خود حکومت هم رژیم گریزی داشت اما هرچه بود دکتر بود و یک میز فلزی کوچک در کنار سالن تحریریه و در آن روی میزش نیز «رهبانی» که معاون فنی دکتر بود و شاید تنها کسی که می دیدیم گاهی اوقات ، دکترمان هنگام گفتگو با او لبخندی هم می زند.
بگذریم. از همین دیشب می گفتم، که سی و چند سال قبل بود. همین دیشب بود که خبر رسید دکتر مصطفوی ـ مدیر روشنفکر مرده است و دکتر سمسار ـ برای دوست قدیمی اش مقاله ای نوشت و در روزنامه روز بعد ـ صفحه اول چاپ شد و بچه ها ـ که البته منهم جزو ایشان بود از دور ـ احترام همکاری را به همکار دیگر شاهد بودم مقالاتی که همکاران روزنامه نویس ـ در رثای همکارانشان می نوشتند خواندنی بود. جوری صمیمیت قدیمی در واژه ها موج می زد که به  دل می نشست ولی به هرحال هرچه بود ما جوان بودیم و مشغول زندگی مان بودیم و مرگ را خیلی جدی نمی گرفتیم.
اما از آن دیشب ـ تا امشب، گرچه سی و چند سال فاصله است اما شاید باور نکنید کمتر از «شبی» است. کمتر از یک شب که دکتر سمسار داشته برای دوست و همکار عزیزش رحمت مصطفوی که در گذشته بود، مقاله می نوشت من هم می خواهم برای یک دوست ـ که انقلاب ،ما را از هم جدایمان کرد ـ بنویسم. اما نمی دانم از او بنویسم که دیگر نیست یا از خودم که نمی دانم هستم یا نیستم.
می خواستم ـ یعنی هنوز هم می خواهم از یار سال های جوانی ام ـ ستار لقایی بنویسم. بنویسم که چه جور دلش شکست وقتی دولت مجله ها را بست و او شد سردبیر مجله کودکان برای بزرگترها ـ آن هم از نوع ارگان اش. اما ستار عاشقانه نویس و مجنون ، حالا باید در رستاخیز کار می کرد تا بتواند، زندگیش را با «عفت» همسر نازنین اش و فرزند دردانه اش بچرخاند.
یادم رفت بنویسم یا نوشتم، اگر هم نوشتم ولی باید باز هم تأکید کنم که دارم از دورانی حرف می زنم که آقای خمینی هنوز در عراق بود و آقای خامنه ای در مشهد و شاه هم در کاخ گلستان و در دانشگاه تهران بچه ها درس می خواندند و آنها که دل اشان می خواست نمازشان را در مسجد آزادی هم ـ البته از نوع غیر سیاسی اش بینی و بین الله همه جور بود. یعنی هرکس هرچه دلش می خواست می پوشید، می آشامید زندگی می کرد خدا را ـ از هر راه که می خواست ستایش می کرد ـ و خلاصه جز مسائل مربوط به دربار و گاهی هم روابط خارجی ـ همه چیز حتی عشقبازی با ملائکه خدا هم آزاد بود. و در یک جمله «جمهوری اسلامی» نبود. اما راستش را بخواهید «بود» خیلی هم بود.منتها تفاوت هایی داشت یعنی مثلاً همه عرق می خورند اما عرق خوردن بد بود و همین عرق خورها، آنهایی را که عرق نمی خوردند محترم تر می شمردند!؟
حجاب نبود اما بی حجاب ها هم چادری ها را محترم تر می دانستند همین جا بگویم در همان رستاخیز هم ـ مثلاً در ماه رمضان بساط افطاری دوستان به راه بود و اهل تحریریه هم با چشم محترم تری به «اهل افطار» نگاه می کردند.
گفتم جمهوری اسلامی نبود. اما دورا دور بود که مثلاً ستار لقایی بهایی بودنش را مجبور بود که پنهان کند چرا که اگر جز این می کرد همین ها که امروز رهبران آزادی خواهی اند، استکان چایشان را از او جدا می کردند. و حالا که فکر می کنم می بینم آن روزها که جمهوری اسلامی نبود ـ این، خامنه ای هنوز در مشهد روضه می خواند و حکومت دست ایشان نبود. این ما بودیم که جمهوری اسلامی خامنه ای را ـ در «ذهن»خود تشکیل داده بودیم و بر همان اساس زندگی می کردیم. ما همه آنهایی را که جمهوری اسلامی اعدام کرد هر یک را قبلاً در ذهن خود اعدام کرده بودیم و جمهوری اسلامی تنها حجاب از این واقعیت برداشته که ما چگونه هستیم و چگونه می اندیشیم و جمهوری اسلامی در هر حقیقت در بستر ذهن ما بود که جان گرفت و الا همان روزها هم ـ روزهایی که جمهوری اسلامی نبود و همه آزاد بودند، «لقایی » نتوانست خدایش را آنگونه که می خواهد، فریاد کند و بگوید آری من یک بهایی ام!
من هم ـ البته از دیشب تا به حالا ، با خودم کلنجار رفته تا همه اینها را بنویسم و بنویسم که لقایی بهایی بود. ایرانی بود. روزنامه نگار بود ـ آدم خوبی بود من هم خیلی دوستش داشتیم؟
با جمهوری اسلامی هم مخالف بود. من هم مخالف هستم. احتمالاً شما هم مخالف هستید. او با جمهوری اسلامی مبارزه کرد من هم و شاید شما هم؟!
به یقین روزی این مبارزه به نتیجه خواهد رسید. خامنه ای احتمالاً را به روضه خوانی بپردازد و مردی مانند رضا شاه، یا بابک خرمدین قدرت را به دست بگیرند،ولی ما با جمهوری اسلامی «ذهنی» خودمان چه می کنیم!

شهرام همایون ـ روزنامه نگار
                                    چاپ شده در هفته نامه فردوسی امروز

۱ نظر:

  1. از خود بطلب هرآنچه خواهی که: "تویی"
    به راستی که دیو اهریمنی دیکتاتوری و استبداد را باید از درونی ترین لایه های وجودی خودمان نابود کنیم
    درود بر شهرام همایون
    ما هستیم...

    پاسخحذف