من وفا هستم ، فعلا در غرب ایران. البته اسمم مستعارست . این اواخر ایمیلهایی میفرستی که حاوی محکوم کردم تجاوز در زندانهاست، شاید تصور تو از تجاوز منحصر به دختران و زنان زندانی باشد . اما اعتراضهای شدید و پیامهای تو، باعث شد که من هم شرم و خجالت را کنار بگذارم و پرده از گوشه های جنایتهایی که در زندانها رخ میدهد برداشته و لااقل اتفاقاتی که سر خودم افتاده را بیان کنم. فقط از تو خواهش میکنم که لطف کن و ایمیل منو به دست دیگران برسون.
و راستش ستاره جان. نمیدونم تو چند سالته یا واقعا خانم هستی یا نه، من نمیدونم. فقط میدونم که درحال حاضر بجز تو کسی رو ندارم که باهاش درددل کنم
ستاره. من سه ماهه در واقع فراری هستم و از شهر و خانه و کاشانه ام گریخته و در یکی از شهرها در منزل اقوام دور شوهر خواهرم مخفی شده ام
حالا چرا گریخته ام، داستانش اینست که شب چهارشنبه سوری سال گذشته ، وقتی که با چند تن از دوستان به کوچه و خیابان رفتیم و به سایرین پیوستیم، بی واهمه از مامورین مسلح و نیروهای امنیتی که منطقه را تحت پوشش قرار داده بودند و مانع برگزاری مراسم چهارشنبه سوری میشدند، ما مقداری بوته و نیز مقداری مقوا را کنار هم قرار دادیم و آتش زدیم و شروع کردیم به پریدن از روی آتش و فریاد ما هستیم هم سر داده بودیم. زمانی که بر اثر یک درگیری که برای دستگیری جوانانی بود که تنها جرمشان روشن کردن آتش و پریدن از روی آن و شعار ما هستیم بود، چون یکسری از بچه ها ترقه های پرصدا اما بیخطر پرتاب میکردند، مامورین بسمت ما یورش آوردند و من به اتفاق عده ای دیگر دستگیر شدیم. گروه ما که نه ترقه داشتیم و نه بنزین و کوکتل مولوتف و اینجور چیزها. فقط یک کبریت و گوشی موبایل داشتیم که مقداری هم فیلم گرفته بودیم
بهرحال ما را دستگیر کردند و به محلی منتقل نمودند که بعضی از بچه ها گفتند مربوط به دائرهء منکرات است. حالا ما چه منکراتی انجام داده بودیم خدا میداند. و آیا برگزاری مراسم دیرپا و کهن و اصیل ایرانی جزو منکرات است؟
کاش مشکل فقط همین سوالها بود. ستاره جان. اگه بدونی همین اتفاق ساده چه دردسری شد برای ما
چند ساعت ما را در یک فضای باز نگه داشتند و بعد همگی ما همراه عده ای دیگر که حدود سی نفر میشدیم داخل یک اتاق مرطوب و تاریک نمودند. بوی تعفن در آن اتاق کوچک بسیار مشمئزکننده بود و لحظهء ورود واقعا حال تهوع به ما دست داد. اما دو سه ساعتی که گذشت به آن بوی بد و نیز به تاریکی و رطوبت عادت کردیم. نیمه شب شده بود اما هیچکس نمیخوابید. در واقع جایی هم برای خوابیدن نبود. همه نگران خانواده هایمان بودیم و من صدای مادرم در گوشم بود که موقع خروج از خانه به من گفت: وفاجان. زود برگردیا. شام مورد علاقه اتو درست کردم و آجیل شب چهارشنبه سوری هم خریده ام پسرم
داشتم با خودم فکر میکردم که احتمالا مادرم از دیرکردن من بسیار نگران شده و شام بقیه را هم نداده و منتظر من هستند
همهء ما که در اتاق کوچک مرطوب بودیم، که وقتی شمردیم دیدیم 28 نفریم، بین سن 19 تا 25 سال بودیم. و چند نفر هم در میان ما دانشجو بودند که به ما قوت قلب میدادند و پیش بینی میکردند که امشب که هیچ، فردا صبح باید بازجویی پس دهیم و تعهد داده آزاد میشویم
تا صبح بیدار ماندیم و گاه نگران و گاهی نیز میخندیدیم. چون آن اتاق تاریک مرطوب حشرات بسیار بد گزنده ای داشت که بعضی از بچه ها را میگزید و آنها شروع به داد و فریاد بر سر حشرات میکردند و کلی میخندیدیم
ستاره جان. آن خنده ها، بهترین ساعتهای عمر من و آخرین خنده های من است. از آنشب تا کنون که پنجماه از آن تاریخ میگذرد، هیچ نخندیده ام و حتی لبخند زدن را فراموش کرده ام
به یک چشم بهم زدن صبح شد و با عرض معذرت از حضور تو نازنین، بچه ها بارها مامورین را صدا زدند که در را باز کنند تا آنها به دستشویی بروند. اما انگار آن اطراف هیچکس نبود و صدای ما بگوش هیچکسی نمیرسید.
صبح که شد صدای ما و فریادمان بلندتر شد و از دریچهء کوچکی که روی در بود، بیرون سلول را نگاه کردیم. یک راهروی طویل بود که چند چراغ مهتابی در آن روشن بود. شب گذشته بر اثر هیجان هیچ توجه نکرده بودیم که چگونه ما را وارد این سلول کردند. اما با نگاه از همان دریچه ای که روی در بود احساس میکنم اتاقی بود ته یک انبار، انبار پتو و لباس نظامی و چندتا گونی هم کنار راهرو بود که متوجه نشدیم داخل گونی ها چه بود
ساعت و گوشی موبایل و کمربند و زنجیر گردن و نیز فندک و کبریت و هرچه داشتیم را از ما گرفته بودند اما حدس میزدیم که ساعت باید حدود 7 و 8 صبح باشد. چون از بیرون صداهای ضعیفی می آمد که مربوط به حرکت اتومبیل و بوق زدن بود و ساعتی که عبور و مرور مردم آغاز و زندگی طبیعی روزانه شروع میشود.
نوبتی یکنفر مراقب دریچه بود که ناگهان یکی از بچه ها که داشت بیرون دریچه را نگاه میکرد به ما گفت: هیس. هیس. دارن میان
ما با حال بد ولی خوشحال بلند شدیم و منتظر شدیم. یکباره صدای پای عدهء بیشماری در راهرو بگوش رسید که نزدیک و نزدیکتر شده و با فحش و لعنت در را باز کردند و ما دیدیم که نزدیک به بیست نفر هستند که پنج شش نفرشان مسلح میباشند. بمحض باز کردن در سر ما نعره زدند که همگی برید ته سلول!
ما هم بصورت فشرده در انتهای اتاق جمع شدیم و بعد آنها شروع کردند به دستبند زدن به دست ما
دستبندهای پلاستیکی و خشک و محکمی بود که خیلی سفت بدور مچ دستمان بستند بطوریکه دقایقی نگذشته بود که دست من و چند نفر دیگه ورم کرد. هرچه خواهش کردیم کمی شل کنند قبول نکردند
بعد ما را بصف کرده از اتاق خارج و از راهرو عبورمان دادند. حدسمان هم درست بود و آنجا حالت انبار داشت. اما زیر زمین یک انبار پوشاک نظامی بود. ما را نزدیک به دوطبقه از پله ها بسمت بالای ساختمان هدایت کردند و تازه به سطح زمین و به هوای تازه رسیدیم . موفق شدیم بعد از ده دوازده ساعت راحت نفس بکشیم. چند تن از بچه ها گفتند که به دستشویی احتیاج دارند و خلاصه پس از اینکه آنها با هم و با مقام ارشد خود مشورت نمودند، ما را بسمت دستشویی بردند و گفتند دوتا دوتا برید و زود برگردید. اما دستبند ما را باز نکردند. همهء اینها الان که دارم برایت تعریف کنم جزو بهترین لحظات آنروزهاست. چراکه بعد از طی مراحل اولیه و بازجوییها و تشکیل پرونده، فجیع ترین حوادث آغاز گردید
ستاره جان. خواهر بزرگ من، چند سال پیش به ترکیه و بعد به یونان رفت. آنجا برای پناهندگی گرفتن، تغییر دین داد و موفق شد از یو ان امکاناتی جهت انتقال به ایتالیا بگیرد. این ماجرا مربوط به ده دوازده سال پیش است و در حال حاضر خواهرم در ایتالیا ازدواج کرده و یک فرزند هم دارد. اما همین امر بهانه ای شد برای آزار دادن من در زندان
من نمیدونم این جریان را از کجا فهمیدند و اصولا من چه نقش عمده و چه جرمی داشتم؟؟؟؟
من دوازده سال پیش کودکی بیش نبودم و هیچ تقصیری هم نداشتم
بهرحال فردای همانروز یعنی سومین روز دستگیری، مرا با چشم بسته به محل نا معلومی بردند و در یک سلول تنگ یکمتری محبوسم نمودند. سه روز هم بود که غذا نخورده بودم. آخرین بار همان ظهری که شبش چهارشنبه سوری بود یعنی سه شنبه ظهر نیمرو خورده بودم. چون مادرم میخواست شام مفصل بپزد و بهمین دلیل ناهار نیمرو خوردیم و آنروز پنجشنبه بود و من بسیار گرسنه بودم اما از آنجایی که چند سالی بود ورزش میکردم و هفته ای سه روز به باشگاه ورزشی میرفتم، مقاومتم زیاد بود و هیکل ورزیدهء من طاقت گرسنگی و تشنگی را داشت اما آنچه بر سرم آمد، تاب و توانم را از بین برد و اکنون مریض و رنجور در نقطه ای دور افتاده مخفی شده ام و همچنان در پی درمان و معالجه هستم. آنهم با پولی که از جیب فامیل است، چراکه من خود هیچ پولی بهمراه نداشتم
حالا چگونه سرنوشتم را بیان کنم که هم بتوانم نزاکت را رعایت کنم و هم حقایق را بازگو نمایم...نمیدانم...اما چاره ای هم جز بیان حقایق نیست ، چون نمیتوانم بیش ازین ، این اندوه و غیظ و مصیبت را پنهان دارم.
دو روز در همان سلول تک و تنها بودم و گاه یک لیوان پلاستیکی که بسیار هم کثیف بود، آب یا چای میدادند و تکه ای نان که چون سفت بود و گاه کفک هم داشت و بسیار بدطعم بود نمیشد خورد.
روز پنجم بود که دوتا سرباز بسراغم آمدند که یکی از آنها پوشه ای در دست داشت. مرا به قسمتی بردند که ساعتها منتظر شدم تا نوبتم برسد و بعد یک مرد لباس شخصی بسیار تنومند و گستاخ، بطرفم آمد و گفت: گل پسر! بیا نوبت توئه!
تصور من از پلیس و بازجویی های امنیتی همواره برداشتی بود که از فیلمهای خارجی داشتم. یک اتاق تمیز با دری محکم که داخل اتاق آینه ای هست که از آنسویش چند نفر متهم و بازجو را مشاهده میکنند، و بازجو و متهم در دوسوی میزی مینشینند که یک ضبط صوت کوچک صدای متهم را ضبط میکند و یک پرونده ای که روی میز قرار دارد.
اما نه این اتاقها شبیه فیلمها بود و نه بازجوها نه اینکه اصلا من متهم بودم.
آن اتاق یک صندلی قراضه داشت و یک پنجره که سکوی پنجره بعنوان میز استفاده میشد و دیگر نه آینه ای و نه هیچ چیز دیگری
من در طول زندگی اهل ورزش و مطالعه بودم. فقط سه چهار بار تجربهء جنسی داشتم آنهم با جنس مخالف. اما در آن اتاق بعد از نیمساعت که بازجو چند سوال کرد و رفت، دو نفر به اتفاق همان مرد تنومندی که مرا گل پسر خطاب کرده بود، وارد شدند و پرسیدند که چند ساله ورزش میکنی؟ بعد خواستند که لباسم را درآورم. خنده های حیوانی آنها بشدت آزارم میداد و بدتر از خنده هایشان، زمانی بود که یکی از آنها دستی به بازوی من کشید و گفت : نه! بد نیست! خوبه!
بعد از آن از من درخواست کردند که شلوارم را هم دربیاورم. و بعد لباس زیرم را. اما من مخالفت کردم و آنها با خشونت بطرفم حمله کردند. دستهای مرا با طناب بستند و لخت و عریانم نمودند و دو نفرشان همانروز و همان ساعات مرا مورد تجاوز قرار داد. بقدری درد کشیدم و آنچنان دنیا در نظرم تیره و تار شد که حاضر بودم صد بار بمیرم و این اتفاق ادامه پیدا نکند. اما افسوس که تازه اول ماجرا بود. ساعتی بعد مرا با حالی پریشان ، درشرایطی که نمیتوانستم راه بروم روی زمین کشان کشان به دست چند مامور سپردند و آنها مرا به یک سلول تاریک و نمور هدایت کردند. مثل یک کیسه سیمان مرا گوشهء سلول پرت کردند و رفتند. زمین و آسمان در همان تاریکی سلول دور سرم میچرخید. حال بسیار بدی داشتم و حتی باور نمیکردم این اتفاقات واقعیست. اما دردی که در بدنم بود به من پیام میداد که حقیقت است. یکباره دچار تهوع و استفراغ شدید شدم و از آنجایی که چند روز بود که غذا هم نخورده بودم و آن نانهای کفک زدهء متعفن را نخورده بودم، حالت بسیار زجرآور و طاقت فرسایی داشتم و گویی روده و معده ام میخواست از دهنم بیرون بریزد. بقدری حالم بد بود که حد نداشت و نهایتا" بیهوش شدم و نمیدانم چند روز گذشت که باز بسراغم آمدند و یک ظرف حاوی سوپ که فقط آب کمرنگ و چند پر جعفری در آن بود به من دادند با تکه ای از همان نانهای خشک و غیرقابل خوردن. اما اینبار نان را داخل کاسهء سوپ انداختم تا نرم شود و کمی بخورم تا بنیه ام لااقل از نظر جسمی کمک کند که فکر کنم و خود را نجات دهم.
چند ساعت بعد، مرد تنومند به اتفاق ماموری وارد سلول من شد. بمحض اینکه چشمم به او افتاد بر زمین تف کردم و او بلافاصله با لگد بصورتم زد. من روی خود را برگرداندم و او دائم نعره میزد: آهان! خوشم اومد! بیشتر ازت خوشم اومد! مثل اینکه به مردیت برخورده خوشگل پسر! اما اینو بدون که جون سالم بدر نمیبری. بعد با فریاد یکنفر را صدا زد و داد زد حسن! حسن! یک مامور دیگر با باتون وارد شد. این مرد غول پیکر باتون را از دست او قاپید و چند بار محکم به جمجمه ام زد و وقتی خم شدم و سرم را میان دستهایم گرفتم تا ضربه نخورد سه نفری با لگد افتادند بجونم و تا میخوردم مرا زدند. از سر و دهانم خون میچکید و تمام بدنم درد میکرد و بشدت داغ شده بودم. طعم خون در تمام اندامم پیچید و انگار که از گوش و بینی و چشم و دهانم خون فواره زده. خیلی حالم بد بود اما با خودم میگفتم که خدارو شکر که بهمین اکتفا کردند و مانند بار قبل تجاوز جنسی ننمودند. همین برای من بسیار شادی بخش و خوشحال کننده بود.
فردای آنروز مرا به سلولی در محل دیگری منتقل کردند که چند نفر زندانی دیگر هم بود. همه زرد و نحیف و رنجور. اما روحیهء آنها بسیار خوب بود. از دیدن من هم خوشحال شدند و هم متاسف. خوشحال شدند ازینکه احساس نمودند میتوانند اخباری خارج ازین فضا از من بدست آوردند و ناراحت شدند ازینکه من نیز مانند آنها زندانی و بدست جلاد افتاده ام.
کمی با هم صحبت کردیم و ساعتی نگذشته بود که با شنیدن باز و بسته شدن درها گفتند که دکتر اومده!
من که تازه وارد بودم نمیدونستم موضوع چیه اما سه نفر وارد سالن اصلی شدند و بعد یکیشون قفل در را باز و بعد سلول ما را هم باز کرد و مرد دوم گفت بیارینشون اینجا. بعد ندیدم کجا رفت اما ظاهرا" در سمت راست، یک اتاق یا سلول دیگر بود. سومین مامور اسامی را میخواند و بچه ها یکی یکی میرفتند و حدود ده پانزده دقیقه بعد برمیگشتند. تعداد افراد سلول ما شانزده نفر بود، با من میشدیم هفده نفر اما مرا صدا نکردند. بعد از آنجا رفتند. و من احساس کردم دوستانم یک حالت عجیب و غریبی دارند. سوال کردم که چی شد؟ چکارتون داشتند؟ یکی از آنها نگاهی مغموم به من انداخت و با لبخندی تلخ گفت که: دکتر بود! برامون دارو آورده بود. بعد پتوی پاره ای که در یک گوشه افتاده بود را برداشت و مچاله کرد گذاشت زیر سرش و خوابید...
اینرا هم بگویم که سلول بسیار کثیف بود، پر از انواع حشرات و سوسک
یکبار یکی از بچه ها دچار گوش درد شدیدی شد، از گوش درد ناله اش هم بهوا بلند بود اما مسئولین توجهی نمیکردند. یک روز که ما نشسته بودیم و صحبت میکردیم و او دراز کشیده بود، یکباره ما متوجه شدیم که از داخل گوش او یک هزارپا بیرون آمد، خیلی وحشتناک بود، اما خوبی در این بود که پس از خروج هزارپا از گوش دوستمان، گوش دردش برطرف گردید. و علت گوش درد او، وجود همین هزارپا درون گوشش بود.
در ضمن روی دیوارها دائم کرمها در رفت و آمد بودند، و لابلای پتوهای ما پر از کرم و حشره بود.
با تمام اینها، اوضاع در این سلول جدید بهتر بود. چون هم کمی نور داشت ( البته نه نور آفتاب) و هم اینکه همصحبت داشتم. در ضمن روزی دو نوبت هم غذا میدادند. اما غذا همان نان خشک بود با چای و دوحبه قند و یا سوپ سادهء بیرنگ و رو
سه روز با خوشی و آرامش گذشت و من تصور کردم که چند روز بعد آزادم میکنند، اما دقیقا عصر همانروز آمدند بسراغم و مرا بردند پس از کلی کتک زدن که معلوم نبود به چه علتی مرا میزنند، باز هم لختم کردند و بصورت وحشیانه مورد تجاوزم قرار دادند. مسئله این بود که آن مرد تنومند که یک دیوانهء روانی بیش نبود، دائم مرا گل پسر یا خوشگل پسر خطاب میکرد و بعد خنده های بلند چندش آور مینمود و گوشهء اتاق می ایستاد یا روی صندلی قراضه مینشست و تجاوز را تماشا میکرد و هی میگفت: دوست دارم نگاه کنم...و حرفها و جملات موهنی بر زبان می آورد که همان کلمات زشت نیز انسان را مرتعش میکند چه برسد به آن رفتارهای کثیف حیوانی، که حتی حیوان نیز با همجنس خود چنین رفتاری نمیکند
این دومین بار که چنین اتفاقی افتاد، برای من بسیار بحرانیتر و وحشتناکتر بود، چرا که بار اول بقدری غیرمترقبه و عجیب بود که احتمال داشت با گذشت سالها، آنرا به کابوسی شوم نسبت دهم و اما در این بار دوم، نه تنها از نظر جسمی و روحی بهم ریختم بلکه تعادل فکری خود را نیز از دست دادم . مثل دیوانه ها شده بودم و آرزوی مرگ میکردم. گاه فریاد میزنم مگه شما خدا ندارید؟ مگر وجدان ندارید؟ و با خندهء مهیب آن مرد تنومند که جواب میداد: کدوم خدا؟ گور پدر خدا! بشدت دگرگون شدم و از حال رفتم.
مرا...در واقع جنازهء مرا به سلول بازگردانده بودند. باز هم ساعتها گذشته بود و من متوجه نشدم چه زمانی طی شده اما دو تن از بچه ها که دائم صدایم میکردند و احساس میکردم مایعی را به حلقم میریزند، باعث هشیاری و خروج از حال بیهوشیم شد.
احساس درد در بدنم بخصوص در ناحیهء مقعد، و حال فوق العاده بد روحی ام را اصلا نمیتوانم بیان کنم. ذهنم پر از صحنه های فجیع آن اوقات بود و اینهمه حیوانیت و سبعیت را نمیدانستم چگونه باور کنم. یکی از بچه ها سرم را روی زانویش نهاده بود و دیگری با قاشق سوپ به دهانم میریخت و من که قادر به بلع آن نبودم، سوپ بدبو و بدمزه از گوشهء دهانم بطرف چانه و گردنم سرازیر میشد. باز چند روز گذشت....
من دائم از خودم سوال میکردم که این وحشیگریها به چه علت و به چه اتهامیست؟ و چرا مرا قانونی محاکمه و بازجویی نمیکنند؟
بعدها متوجه شدم که اصلا اسمم را بعنوان دستگیرشده، اعلام نکرده اند
یکروز آمدند و بعنوان هواخوری ما را به یک حیاط مسقف بردند که چند درخت نیز آنجا بود. درختان برگهای تازه داشتند اما رنگ برگها هیچ طراوت و نشاطی نداشت. من که نمیتوانستم خوب راه بروم لنگان لنگان خود را بزیر درخت کشانده و به آن تکیه دادم. یکدفعه چند مامور بطرفم حمله کردند و بشدت مرا با باتوم و لگد کتک زدند.
در همین موقع همان غول هیکلمند از پنجره ای که رو بحیاط سقف دار، باز میشد بانگ برداشت که: بسه دیگه! نزنیدش! سیزده بدره مثلا!
و من تازه بخاطر آوردم که نوروز هم آغاز شده و اینکه چندم عید بود و آیا واقعا روز سیزده بدر بود یا نه را ندانستم
زخمی و با تنی پر درد و آش و لاش روی زمین چمباتمه زدم و بفکر فرو رفتم که هرسال نوروز در کنار خانواده ام بودم. در کنار مادر پیرم و برادر و زن برادر و خواهر کوچکم با شوهر خواهرم و قاب عکس پدر مرحومم که بر سر سفرهء هفت سین قرار میدادیم. در کنار قران و آیینه و تنگ ماهیها و سبزه و بقیهء سین های نوروزی
و در ذهنم گذشت که اکنون خانواده ام چه حالی دارند و بعد عصبانی شدم که چرا دنبالم نیامده اند و چرا نجاتم نمیدهند.
بارها از مامورینی که غذا می آوردند همین سوال را میپرسیدم. سوال میکردم که پروندهء مرا چه وقت رسیدگی میکنید؟ من که جرمی مرتکب نشده ام. چرا آزادم نمیکنند؟ به خانواده ام بگید سند بیارن و منو نجات بدن. اما آنها هیچوقت جوابی نمیدادند و فقط سری تکان میدادند و یکبار هم یکیشون گفت: من چه میدونم!؟
باز روزها گذشت و تقریبا هر روز کتک خوردن جزو جیرهء غذایی ما بود.
بدبختانه برای من، بار سوم فرا رسید و همان کارهای پلید و حیوانی. اما کاش مرده بودم و زنده نمیماندم تا مجبور به تعریف کردن آن نباشم.
بار سوم مرا بعنوان اینکه عید بوده و میخواهیم به ما عیدی بدی و ما هم بهت عیدی بدیم، از سلول خارج کردند. کثیفتر از آن افراد و پلیدتر از آن صحنه ها، هیچکس در عمرش ندیده که من دیدم و بر سرم آمد.
بعد از خارج ساختن لباسهایم، با زنجیر نازک مرا زدند بطوریکه رشته های نازک خون از همه جای بدنم سرازیر شده بود. جای بریدگیهای باریک، خون ایستاده بود و بشدت میسوخت. سپس موهای سرم را میککندند و با باتون به گردن و چانه و سرم میزدند و شخصی که موهایم را در مشت نگهداشته بود، سرم را بسمت بالا میگرفت و میگفت خواهرت هم شبیه تو بود؟ چرا فرار کرد؟ هوس مرد خارجی کرده بود؟ بعد مثل دیوانه ها میخندید. دقایقی نگذشته بود که یک کیسه آوردند. مرد جنایتکار دستش را داخل کیسه کرد و چند قطعه چوب قطور خارج کرد. من تصور کردم از شکنجه کردن با زنجیر خسته شده اند و میخواهند با چوب مرا بزنند. اما ای خدای یکتا! که چه حیواناتی را در قالب انسان خلق کرده ای!
چوبها برای استفادهء دیگری بود...و چیزی نگذشت که فریاد و ناله های من بدتر از دفعات پیش بهوا برخاست و بعد احساس کردم که از پشت بدنم، خون می آید و بی نهایت زجر کشیدم و مانند کودکان گریه میکردم و ضجه میزدم. از شدت درد بخود می پیچیدم و هیچ فریادرسی نبود و آن جانوران درندهء پست فطرت و بی شرم، کوچکترین رحمی نکردند....
یکی از همان روزهای سیاه و نکبت آور بود که احساس کردم آن قسمت بدنم، عفونت کرده و دوستان نیز تایید کردند. تایید آنها بیشتر موجب وحشتم شد و در سلول فریاد میکشیدم و ناسزا میگفتم و ساعتها ناسزا گفتم که نهایتا بغضم ترکید و گریه را سر دادم و چه گریه کردنی که ضجه میزدم و زوزه میکشیدم. مانند حیوان تیرخورده ای که در صحرا افتاده، نه صیاد خلاصش میکند و نه کسی زخمش را مداوا
باز هم روزها گذشت....من بشدت تب داشتم و دائم دچار هذیان گویی میشدم و خواب و بیداریم معلوم نبود.
فقط یادم هست که یکشب که چراغها را خاموش کرده بودند و وقت تاریکی و خواب بودم، یکدفعه چراغها روشن شد و با سر و صدا در سلول را باز کردند و مرا که بوی خون و عفونت گرفته بودم صدا زدند و نعش نیمه جانم را بیرون بردند. همان مردی که بچه ها دکتر خطابش میکردند بسراغم آمد و یک آنتی بیوتیک تزریق کرد و نیز یک مسکن قوی. سپس چند نفر دیگر آمدند و مرا به بهانهء درمانگاه به محل دیگری بردند که حدود یکربع یا بیست دقیقه طول کشید که به آنجا رسیدیم. مرا از اتومبیل خارج کردند و بعد در یک جعبه مانند گربه یا سگ زخمی قرارم دادند. تاثیر داروهای مسکن مرا آرام کرده بود و بخواب فرو رفتم. وقتی بیدار شدم به من گفتند اگه کسی رو داری که پنجاه میلیون تومن پول بده، بگو بیاد تا آزادت کنه. من شمارهء شوهر خواهرم را که بارها همانروزهای اول در بازجوییهای کتبی نوشته و گفته بودم، به آنها دادم. چند ساعت گذشت و شاید حدود هفت هشت ساعت بعد بود که مرا به اطراف شهر بردند و در کنار جاده رهایم کردند و گفتند: همینجا بمون تا شوهرخواهرت بیاد دنبالت
سپس رفتند....
با بدترین وضعی که داشتم، پیشانی بر خاک ساییدم و خدا را شکر کردم که رها شده ام.... دقایقی نگذشته بود که یک کامیون رد میشد و متوجه من شد. نگهداشت و از من سوال کرد که چی شده؟ اینجا تنها چکار میکنی؟ بعد که متوجه جراحات بدن من و زخمها و خونین بودن لباسم شد از کامیون پیاده شد و مرا به داخل ماشینش گذاشت و کمی آب به سر و صورتم زد. کمی که حالم بهتر شد گفت که: بیا این موبایل، زنگ بزن بابات یا داداشات. آخه پسر جون! چه بلایی سرت اومده؟ اینجا چکار میکردی؟ چرا اینجوری زدنت؟ کی اینطور لت و پارت کرده؟
من هیچ نگفتم...فقط گوشی موبایلش را گرفتم و بعد از چندین و چندبار که موبایل اغلب آنتن نمیداد و نمیگرفت، موفق شدم تماس بگیرم. شوهرخواهرم خودش گوشی را برداشت و........
حالا در منزل یکی از بستگان دور دامادمان، هم مخفی شده ام و هم در حال درمان پزشکی هستم
میگویم مخفی...بله. علتش هم اینه که چند روز بعد از رها کردن من در بیابان، مامورین به منزل ما مراجعه نموده و سراغم را گرفته بودند. البته همان سه ماه پیش، مستقیم بخانهء خودمان نرفتم. چون اولا" مطمئن بودم که مادرم یکباره ممکن است سکته کند، دوما" میترسیدم که بیماریم در خانواده و بعد بین همسایه ها عنوان شود. و دلایل دیگری هم بود. بهمین دلیل دور از خانهءخودم بودم.
دو ماه زندان آنهم بصورت غیر رسمی و غیر مجاز و با این شکل حیوانی، بقدری به من تجربه آموخت که حواسم را کاملا جمع کرده ام. خدا را شکر که قابل درمان هستم اما بخداوندی خدا سوگند یاد میکنم که انتقام خود را ازین جلادان بی وجدان بگیرم.
پنجماه پیش فریاد من بخاطر پرچم شیر و خورشید و حراج دختران و چپاول اموال مملکت و تورم اقتصادی بود، اما در آن دو ماه حوادثی سرم آمد که اینبار فریاد و انقلاب من بخاطر اوج فساد و بی شرافتی رژیم و مامورین رژیم است. آنگاه که همین مدعیان اسلام با خنده میگویند: خدا؟ کدوم خدا؟
و آن فحاشی ها و آنهمه ظلم و جنایتها و تزریق مواد مخدر به جوانان در زندانها
و اینکه اصولا دو نوع زندان داریم: رسمی و شناخته شده، و غیر رسمی و نامعلوم و بی آدرس
چه کسی مسئول رسیدگی به زندانهای غیر رسمی است؟
هزینهء آن از کجا تامین میشود؟
پرسنل آن، اعم از سرباز و نگهبان و تلفنچی تا دکتر آنجا، تحت پوشش چه سازمان و ارگانی هستند؟
و هزاران سوال دیگر
ستاره جان. از تو تمنا میکنم داستان زندان مرا به دیگران بیان کن. مخصوصا" به آقای شهرام همایون و آقای بیک زاده و به همهء اعضای جنبش ما هستیم از طرف من بگو: وفا گفت که ما هستیم! زخمدیده و در بدترین شرایط روحی و فکری، اما همچنان هستیم و بعد از طی مراحل درمان و دورهء نقاهتم، با قدرتی صد برابر به میدان مبارزه بر خواهم گشت . فقط تاسفم ازینست که در تظاهرات اخیر در خرداد و تیر و مرداد موفق نشدم شرکت کنم اما بعد از بهبودی به صحنهء مبارزه برمیگردم. اینبار آنگونه غرشی خواهم نمود که کاخ ولایت فقیه و رییس جمهور و رییس مصلحت نظام و پایه های حکومتشان بلرزد و از هم بپاشد
پیروز باشی
وفا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر