مناسبت ها

من عاشق ایرانم و ایران تنها سرای من است

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

داریوش همایون درگذشت. روحش شاد



لحظاتی پیش سرویس خبری کانال یک اعلام کرد داریوش همایون در سنّ ۸۲ سالگی در پی‌ عمل جراحی درگذشته است. داریوش همایون تا آخرین لحظات زندگی‌ دست از فعالیت سیاسی نشست و یکی‌ از مخالفان سر سخت جمهوری اسلامی بود..

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

آیا ما با یکدیگر هموطنیم!؟!(مقاله ای از شهرام همایون)





بعضی از واژه ها ، نزد ما ایرانی ها، معانی و مفاهیم گوناگونی دارد. حتی باید اذعان کنیم که ما ایرانی ها، بر اساس میل و رغبت و تمایل خودمان برای برخی واژه ها معنی و مفهوم می سازیم و آنقدر این خطا را در ذهن خود جا می اندازیم که تبدیل به یک باور می شود که از آن پس ، حذف این باور، نه عملی است نه ممکن.
یکی از  این واژه ها ، وطن است. آیا ما مفهوم و معنی مشترکی از این واژه داریم؟ مسلم بدانید که خیر! چرا که اگر معنی و مفهوم واحدی از «وطن» داشتیم قطعاً مسئولیت های هریک از ما نسبت به آن نیز مشخص بود و چون چنین نیست، بارها می بینید که دو ایرانی که هردو خود را وطن پرست می دانند، هریک دیگری را «خائن ، خیانتکار و وطن فروش» خطاب می کند.
این اشتباه تاریخی - در طول زمان البته یک جنبه واحد یافته است - یعنی وطن را در ارتباط با سایر تمایلات خود معنی می دهیم.
به عنوان مثال، اگر به شاه باور داریم به اعتقاد ما «وطن دوست» کسی است که شاه را دوست داشته باشد و به غیر از آن، طرفدار غیر شاه ، یعنی خائن !
مصدقی ها هم هر شاه دوستی را «وطن فروش» می دانند و این هر دو گروه غیر خود را.
ملاحظه می فرمایید ما درست مثل دین و مذهبمان - که خدا را فراموش کرده و دین داری را در جدال فرعیات محدود کرده ایم - وطن را نیز فراموش می کنیم و تمایلات فرعی خود را وطن دوستی می پنداریم تا جایی که (اگر چه نمی گوییم) اما واقعیت این است که ما ایران را برای شاه، مصدق، خمینی و .... می خواهیم! حال آن که درهرجای دنیا، مردم هر کشور،  خادمان و حکومتگران را برای وطنشان می خواهند.
به این ترتیب درست است که ما همه از یک وطن هستیم اما در عمل، هریک و یا هر گروه، خود یک ملت شده ایم که با دیگران بیگانه ایم.
نقطه مشترک نداریم، پرچم مشترک نداریم و هرچه هست اختلاف است. تا جایی که حتی بعد از مرگ هم دست از اختلاف برنمی داریم. گورستان مسلمانان، از مسیحی ها، از کلیمی ها و بهایی ها جدا می شود و هیچگاه از خود نمی پرسیم پس با این همه اختلاف ما درکجا قرار است که به تفاهم برسیم؟!
 بیایید شما را به خدا همچنانکه حداقل ادعا می کنیم یک خدا داریم (شک دارم) بدانیم که یک وطن داریم و لااقل بر سر این یک واژه و مفهوم و معنی آن به تفاهم برسیم و سپس مسئولیت خود را در قبال آن به انجام رسانیم. آیا ممکن است؟
 شهرام همایون – روزنامه نگار
چاپ شده در هفته نامه فردوسی امروز

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

با جمهوری اسلامی ذهنی خود چه می کنیم!(مقاله ای از شهرام همایون)



انگار همین دیروز بود ـ نه دیشب بود. که ساختمان کیهان را به عاریت داده بودند به روزنامه رستاخیز و دکتر مهدی سمسار، که سردبیرکل موسسه کیهان بود.  سردبیری «رستاخیز» را نیز روزانه به عهده داشت. تنها با یک نگاه به صورت دکتر می شد حدس زد از کاری که می کند، راضی نیست. مثل خیلی های دیگر، نمیدانم چرا، ولی در گذشته، یعنی در نظام گذشته، همه ی آنهایی که در خدمت رژیم بودند نوعی رژیم گریزی نیز داشتند و سمسار شاید تنها به این دلیل که می خواست روزنامه نگاری آزاده باشد از هرچه رنگ تعلق داشت گریزان بود. اما هرچه بود همه کاره ی روزنامه رستاخیز بود.
دفتر و دستک رستاخیز خیلی مختصر بود. شاید باور نکنید، اصلاً از آن ریخت و پاش های معمول که حکومت ها برای ارگان احزاب خودشان می کنند ، در آن جا خبری نبود.یا ما خبر نداشتیم!انگار خود حکومت هم رژیم گریزی داشت اما هرچه بود دکتر بود و یک میز فلزی کوچک در کنار سالن تحریریه و در آن روی میزش نیز «رهبانی» که معاون فنی دکتر بود و شاید تنها کسی که می دیدیم گاهی اوقات ، دکترمان هنگام گفتگو با او لبخندی هم می زند.
بگذریم. از همین دیشب می گفتم، که سی و چند سال قبل بود. همین دیشب بود که خبر رسید دکتر مصطفوی ـ مدیر روشنفکر مرده است و دکتر سمسار ـ برای دوست قدیمی اش مقاله ای نوشت و در روزنامه روز بعد ـ صفحه اول چاپ شد و بچه ها ـ که البته منهم جزو ایشان بود از دور ـ احترام همکاری را به همکار دیگر شاهد بودم مقالاتی که همکاران روزنامه نویس ـ در رثای همکارانشان می نوشتند خواندنی بود. جوری صمیمیت قدیمی در واژه ها موج می زد که به  دل می نشست ولی به هرحال هرچه بود ما جوان بودیم و مشغول زندگی مان بودیم و مرگ را خیلی جدی نمی گرفتیم.
اما از آن دیشب ـ تا امشب، گرچه سی و چند سال فاصله است اما شاید باور نکنید کمتر از «شبی» است. کمتر از یک شب که دکتر سمسار داشته برای دوست و همکار عزیزش رحمت مصطفوی که در گذشته بود، مقاله می نوشت من هم می خواهم برای یک دوست ـ که انقلاب ،ما را از هم جدایمان کرد ـ بنویسم. اما نمی دانم از او بنویسم که دیگر نیست یا از خودم که نمی دانم هستم یا نیستم.
می خواستم ـ یعنی هنوز هم می خواهم از یار سال های جوانی ام ـ ستار لقایی بنویسم. بنویسم که چه جور دلش شکست وقتی دولت مجله ها را بست و او شد سردبیر مجله کودکان برای بزرگترها ـ آن هم از نوع ارگان اش. اما ستار عاشقانه نویس و مجنون ، حالا باید در رستاخیز کار می کرد تا بتواند، زندگیش را با «عفت» همسر نازنین اش و فرزند دردانه اش بچرخاند.
یادم رفت بنویسم یا نوشتم، اگر هم نوشتم ولی باید باز هم تأکید کنم که دارم از دورانی حرف می زنم که آقای خمینی هنوز در عراق بود و آقای خامنه ای در مشهد و شاه هم در کاخ گلستان و در دانشگاه تهران بچه ها درس می خواندند و آنها که دل اشان می خواست نمازشان را در مسجد آزادی هم ـ البته از نوع غیر سیاسی اش بینی و بین الله همه جور بود. یعنی هرکس هرچه دلش می خواست می پوشید، می آشامید زندگی می کرد خدا را ـ از هر راه که می خواست ستایش می کرد ـ و خلاصه جز مسائل مربوط به دربار و گاهی هم روابط خارجی ـ همه چیز حتی عشقبازی با ملائکه خدا هم آزاد بود. و در یک جمله «جمهوری اسلامی» نبود. اما راستش را بخواهید «بود» خیلی هم بود.منتها تفاوت هایی داشت یعنی مثلاً همه عرق می خورند اما عرق خوردن بد بود و همین عرق خورها، آنهایی را که عرق نمی خوردند محترم تر می شمردند!؟
حجاب نبود اما بی حجاب ها هم چادری ها را محترم تر می دانستند همین جا بگویم در همان رستاخیز هم ـ مثلاً در ماه رمضان بساط افطاری دوستان به راه بود و اهل تحریریه هم با چشم محترم تری به «اهل افطار» نگاه می کردند.
گفتم جمهوری اسلامی نبود. اما دورا دور بود که مثلاً ستار لقایی بهایی بودنش را مجبور بود که پنهان کند چرا که اگر جز این می کرد همین ها که امروز رهبران آزادی خواهی اند، استکان چایشان را از او جدا می کردند. و حالا که فکر می کنم می بینم آن روزها که جمهوری اسلامی نبود ـ این، خامنه ای هنوز در مشهد روضه می خواند و حکومت دست ایشان نبود. این ما بودیم که جمهوری اسلامی خامنه ای را ـ در «ذهن»خود تشکیل داده بودیم و بر همان اساس زندگی می کردیم. ما همه آنهایی را که جمهوری اسلامی اعدام کرد هر یک را قبلاً در ذهن خود اعدام کرده بودیم و جمهوری اسلامی تنها حجاب از این واقعیت برداشته که ما چگونه هستیم و چگونه می اندیشیم و جمهوری اسلامی در هر حقیقت در بستر ذهن ما بود که جان گرفت و الا همان روزها هم ـ روزهایی که جمهوری اسلامی نبود و همه آزاد بودند، «لقایی » نتوانست خدایش را آنگونه که می خواهد، فریاد کند و بگوید آری من یک بهایی ام!
من هم ـ البته از دیشب تا به حالا ، با خودم کلنجار رفته تا همه اینها را بنویسم و بنویسم که لقایی بهایی بود. ایرانی بود. روزنامه نگار بود ـ آدم خوبی بود من هم خیلی دوستش داشتیم؟
با جمهوری اسلامی هم مخالف بود. من هم مخالف هستم. احتمالاً شما هم مخالف هستید. او با جمهوری اسلامی مبارزه کرد من هم و شاید شما هم؟!
به یقین روزی این مبارزه به نتیجه خواهد رسید. خامنه ای احتمالاً را به روضه خوانی بپردازد و مردی مانند رضا شاه، یا بابک خرمدین قدرت را به دست بگیرند،ولی ما با جمهوری اسلامی «ذهنی» خودمان چه می کنیم!

شهرام همایون ـ روزنامه نگار
                                    چاپ شده در هفته نامه فردوسی امروز

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

جمهوری اسلامی را در دل هایمان سرنگون کنیم!(مقاله ای از شهرام همایون)





مطمئن هستم درصد بالایی از خوانندگان این نوشته - به اعتبار آشنایی با صاحب این قلم - از مخالفان جمهوری اسلامی هستند بطوری که از هر فرصتی برای ابراز مخالفت خود، استفاده کرده و لحظه ای را نیز از دست نمی دهند اما آیا به راستی  ما می دانیم جمهوری اسلامی چیست؟ آیا این «هیولایی» که با آن تا این درجه مخالف هستیم ، چقدر به ما – یا ما به آن – نزدیک هستیم؟ آیا به راستی جمهوری اسلامی فقط یک نوع سيستم حکومتی است یا برآمده از یک جریان فکری که طی قرن ها ، در ذهن و ریشه ی ما جا باز کرده است و با آن خو گرفته ایم بطوری که امروز اگر دقت کنیم به شباهت های بسیاری میان خودمان و جمهوری اسلامی پی  می بریم بطوری که قبل از حکومت، باید آن جمهوری اسلامی در دل خودمان را سرنگون کنیم که اگر چنین شود بدون تردید جمهوری اسلامی امکان حیات نخواهد داشت.
جمهوری اسلامی یک تضاد است درست مثل ما – جمهوری یعنی نظر مردم که در هر زمان و در هر جا قابل تغییر است مثلاً مردم یک جامعه – می توانند در قرن بیستم در مورد یک مسئله ، نظری داشته باشند و همین مردم در قرن بیست ویکم، در مورد همان مسئله نظری کاملاً متفاوت با نظر قرن گذتشه .
این در حالی است که قوانین اسلام نیز قوانینی ثابت و غیرقابل تغییر است. پس ، رأی «قابل تغییر» و«غیرقابل تغییر» را چگونه می توان در کنار هم قرار داد؟!
درست مثل ما که هنگام سخنرانی – یا نوشتن مقاله آنچنان از «دموکراسی» سخن می گوییم که انگار خود پدید آورنده آن بوده ایم اما در عمل، در رابطه با همه فرزندان، همکاران، دوستان، رفقا و رقبا، دست بزرگترین دیکتاتورهای جهان را از پشت می بندیم! پس ملاحظه می کنید چه شباهتی وجود دارد.
یکی دیگر از خصوصیات جمهوری اسلامی وابستگی این جریان فکری به خرافات است. البته این جریان فکری خاص در محدوده ی اسلام و به ویژه مکتب تشیع فعال است اما – ما ایرانی ها از ادیان یا مذاهب گوناگون – چقئر وابسته به خرافات هستیم و چقدر خرافات در زندگی   روزمره ی ما نقش دارد هر دوی ما : هم ما مردم مخالف جمهوری اسلامی وهم رژیم جمهوری اسلامی درصد قابل توجهی ازمتن زندگی امان را بر اساس خرافات شکل داده ایم، این طور نیست؟
ما بر این باوریم و می گوییم : جمهوری اسلامی – مخالفین خود را می کشد.
این واقعیتی است اما آیا اگر ما امکان حذف مخالفان خود را بدون ترس از قانون و مجازات داشتیم، چنین نمی کردیم؟ حتی در محدوده ی روابط فامیلی، یا دوستان، با آن کس که دوست هستیم عیب و هنرش صد برابر واقعیت است و در غیر این صورت به نظر ما نباشد، بهتر است تا اینکه باشد و با ما نباشد.
ملاحظه می فرمایید ما پیش از سرنگونی جمهوری اسلامی به عنوان یک حکومت خرافی، متجاوز، دیکتاتور، غیر اصولی باید جمهوری اسلامی درون خود را سرنگون کنیم، چه این جمهوری اسلامی برآمده و فرزند جمهوری اسلامی درون خود ماست.

                                                      شهرام همایون- روزنامه نگار
چاپ شده در هفته نامه فردوسی امروز

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

دوباره باید عاشق شد! (مقاله ای از شهرام همایون)




انقلاب دگرگونی هایی دارد، عوارض و پیامد هایی دارد. مردمانی از میان می روند و کسان دیگری جایگزین آنان می شوند، شاه و وزیری می رود و جمع دیگری بر مسند می نشینند. ساختمان هایی تخریب و به مرور بناهای دیگری ساخته و پرداخته می گردد.
انقلاب اسلامی ایران نیز از این قاعده کلی مستثنی نبوده است. همچنان که گفتم نیروهایی از میان رفته اند و نیروهای جدید جایگزین آنان شده اند. بنا و ساختمان ها را نیز می توان به مدد تکنولوژی به سرعت ساخت اما می ماند یک عارضه : عارضه ای تلخ که حاصل این انقلاب بوده است.
عارضه ای گویی نامریی که کمتر به آن پرداخته ایم.
عارضه ای که زندگی را برای همه ی ما، چه در داخل و چه در خارج از کشور، سخت و غیر قابل تحمل کرده است.
عارضه ای که مفهوم زندگی را از زندگی ما ربوده چرا که زندگی ما، در این سال های پس از انقلاب، یک زندگی «بدون عشق» بوده است و این درحالی است که در همه ی این سال ها واژه ی «عشق» را بسیار به کار برده ایم اما در حقیقت این واژه برای جبران «خلاء عشق» سوء استفاده شده است، نه آن که عشق را حس و درک کرده باشیم.به راستی چرا ما یکدیگر را دوست نداریم؟
این مشکل اساسی ماست ، در نبردهای سیاسی، در روابط اجتماعی، و حتی در مناسبات خانوادگی و روابط عاطفی ما از «عشق» غافل مانده ایم.
شاید باور کردنی نباشد. اما بپذیریم که «موهبت بزرگ عشق به فرزند» در میان ما بیشتر به انجام وظیفه می ماند تا مهربانی و یک عشق واقعی. بگذارید ناگفته نماند که در روابط عاطفی ، اهمیت روابط جنسی بر جنبه های دیگر این روابط همیشه چربیده است.
با این حساب اگر ما حتی به کشور خود بازگردیم، اگر حتی حکومت مورد نظرمان به قدرت برسد، خیابان ها گلستان شود، با نسلی که «عشق» را فراموش کرده و با «عاشق»شدن بیگانه است، چه خواهیم کرد؟
ما که سالیان سال شور و شوق لرزیدن دل را از یاد برده ایم.مایی که دیگر یک نگاه «ازخود بی خودمان» نمی کند، مایی که نمی توانیم محبت همکار و همسایه را جلب کنیم و از برتری هایش لذت ببریم چگونه می توانیم لذت و لذت بردن را حس کنیم؟
ما که چشم بر خوبی ها و زیبایی ها بسته ایم و عینک تیره ی بی باوری و بدگمانی فضای پیرامون مان را سیاه و خط خطی کرده است، چگونه از شیرینی زندگی بهره خواهیم برد؟! بپذیریم که ما «عشق» را از یاد برده ایم و بی آن که بدانیم، هرروز جوانه ی سبز روییدن را، در وجودمان لگدمال می کنیم. و بذر نفرت، کینه و خشم را در جای جای مغز و قلبمان، پرورش می دهیم.
چرا؟ چرا نمی توانیم دوست داشته باشیم؟ چرا نمی توانیم آن چه را که در پیرامون مان می گذرد با نگاهی آفتابی و شفاف، نظاره کنیم؟چرا هر حرکتی، از سوی هر عزیزی را ناشی از آن می دانیم که می خواهد ما را بیآزارد؟
چرا کسی را که فقط با نظر و عقیده ی ما مخالف است، دشمن می پنداریم؟
چرا همسر ما باید با هر آن چه که ما درست می پنداریم، موافق باشد و در غیر این صورت نمی توانیم او را دوست بداریم؟
چرا یک شخصیت سیاسی ، یک روزنامه نگار برجسته، حتماً باید مثل ما بیاندیشد تا مُهر تایید بر او نیز بزنیم و الا از کمترین فضایل انسانی نزد ما بی بهره است؟!
مسلماً زندگی در چنین فضایی آسان نیست که مشکل هم هست و حتی طاقت فرساست. در واقع انسان را از گوشت و پوست و استخوان به چرخ دنده های ماشینی بدل می کند که آفتاب را باور ندارد و از تابش مهتاب بر پهنه ی اقیانوس لذت نمی برد.
اما، همیشه می توان انقلاب کرد. انقلاب که نباید حتماً رژیمی را سرنگون کند و صاحب قدرتی را به زیر بکشد ؟ می توان آن رژیم حاکم بر مغز و احساس خود را منقلب کرد. می توان قدرت تلخ و سیاه را در وجود خود به زیر کشید. می توان انقلاب را، از درون خود آغاز کرد و آن گاه شادمانه چشم بر زیبایی های زندگی گشود و لذت برد.
می توان هر جمله ی آزار دهنده ای را زیبا دید و پاسخ هر ندای «عشقی» را «عاشقانه» داد. پیش از آنکه برای تغییر حکومت ، به انقلاب بیاندیشیم، به تغییر نگاه خود به زندگی فکر کنیم. آری، دوباره باید عاشق شد.


شهرام همایون - روزنامه نگار
چاپ شده در هفته نامه فردوسی امروز



۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

این سبز با آن سبز، چه توفیری دارد؟! (مقاله ای از شهرام همایون)




از کودکی با خودم فکر می کردم که چرا کورش بزرگ، از جمله خواسته هایش، از خدا – این بوده است که قلمش را از دروغ «محفوظ» بدارد. و چرا – دروغ نزد او از جمله چند «دشمن» مهمی بوده است  که به سرنوشت یک ملت و آینده آنان مربوط می شود  و تا این اندازه اهمیت داشته است.
امروز – اما – شاید که دیر اما بالاخره راز این خواسته ی پدر ملت ایران را دانسته ام. به ویژه آن که کوروش نخواسته که مثلاً مردمش دروغ نگویند بلکه خواستار آن بوده است که «ملت و کشور از دروغ هم محفوظ  باشد».
چه بسا که اگر ما فقط مبتلا به دروغگویی بودیم داستان شکل دیگری داشت اما واقعیت این است که باید از«دروغ» هم مصون باشیم که نیستیم!
ما البته نه تنها از «دروغ گفتن» آسیب دیده ایم که کم کم  به آن علاقه پیدا کردیم بلکه از «دروغ شنیدن» هم لذت می بریم و اساساً کار به جایی رسیده است که دوست داریم «دروغ» بشنویم، دروغ بگوییم، دروغ بسازیم و ... !
وقتی در تعریف ازما، کار را به بیراهه می برند می دانیم دروغ است اما لذت می بریم وقتی تکذیبی کسی را پیش ما می کنند، می دانیم دروغ است اما برای بیشتر شنیدن ولع نشان می دهیم و این ماجرا آنچنان ادامه پیدا می کند که رابطه ما – با خودمان هم دروغین می شود. به خودمان هم دروغ می گوییم و آنقدر آنرا تکرار می کنیم که جنبه واقعی پیدا می کند.
یک مثال نزدیک بزنم : میر حسین موسوی- نخست وزیر منتخب امام، شخصیت وفادار نظام جمهوری اسلامی، خواهان اجرای قانون اساسی جمهوری اسلامی - «رنگ سبز» را برای مبارزات انتخاباتی خود، در انتخابات ریاست جمهوری سال گذشته برگزیده بود سپس به نتیجه انتخابات اعتراض کرد و پس از آن خود، همسر و یارانش نشان سبز را نشان مخالفت خود قرار دادند و حالا ما می گوییم – ما سبزیم اما نه از نوع موسیوی!
آیا این همان دروغی نیست که آنقدر تکرارش کرده ایم که خودمان هم باورمان شده است و حتماً درست تر این است  که ما طرفدار موسوی هستیم اما  می خواهیم آنرا زیر یک پوشش پنهان کنیم و سبز را بهانه کرده ایم.
سبز یعنی موسوی! سبز یعنی حفظ قانون اساسی جمهوری اسلامی! سبز یعنی وفاداری به نظام جمهوری اسلامی ولایت فقیه! سبز یعنی کشتار تیرماه 67 ! سبز یعنی منتخب امام ! سبز یعنی شیعه علی !
آقایان شما اگر می خواهید به خودتان دروغ بگویید ،هر چقدر دلتان می خواهد بگویید اختیارش با خود شماست، ولی ما برای فریب خوردن کمی پیر هستیم و اگر تا حالا توی ذوق شماهم نزده ایم آن را پای «بلاهت» ما نگذارید که از سر نجابت است.
آیا شما مسخره تر از این حرف شنیده اید که ما سبزیم اما نه سبز موسوی؟! نخیر این رنگ نشان همدمی آن حرفها است که موسوی و یارانش زده اند، شما اگر می توانید حرف خودتان را با رنگ خودتان مطرح کنید والا چه کسی می تواند ادعا کند که پیش از انتخابات سال قبل، سبز نشان چیزی جز سرسپردگی «علی» بوده است در مقابل مخالفانش شما آنروز کجا بوده اید که بگویید فقط ما سبزیم!


شهرام همایون
چاپ شده در هفته نامه فردوسی امروز

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

پاسخ یک زندانی سیاسی سابق به بانو علی نژاد


پاسخی کوتاه به نوشته مسیح علی نژاد:

به خانه مادر مجید توکلی حمله کردند ، ما مشغول دفاع از مادر شهرام همایون هستیم؟ کدبانو مسیح علی نژاد عزیز. کسی از مادر شهرام همایون دفاع نکرده است. اگر دفاعی بوده است برای همه مادران عزیز ایران عزیز بوده است ، بحث این بود که در این فیلم طنز حتی به ایران و ایرانی توهین شده بود.

نمونه آن به کار بردن جمله زشت باد فتق آریایی توسط ایشان. صحبت فراموش نکردن از زندانیان سیاسی کرده ایید. گر چه تلاشتان در این راه بر هیچ کس پوشیده نیست و حتی قابل ستایش و ستودنیست. من هم به عنوان یک زندانی سیاسی سابق با شما سخن می گویم. به راستی ما و مجید و امثال ما برای چه مبارزه کرده ایم و به زندان افتاده ایم.
از شما می پرسم آیا به خاطر دفاع از ایران و ایرانی نبوده است؟ آیا این نبوده است که نخواسته ایم به کسی اجازه بدهیم که به ایران و مردم عزیزمان توهین و ظلم کنند. آیا امروز مجید عزیز و دیگر زندانیان سیاسی سخنان شما را تایید می کنند. آیا ما می توانیم به خودمان اجازه دهیم از طرف زندانیان سیاسی سخن گوییم.

سر کار خانم مسیح علی نژاد هیچ کس حق ندارد حتی در قالب طنز به ایران و ایرانی توهین کند. اگر دیروز ما زندان بوده ایم و امروز مجید و دیگر عزیزان فقط و فقط به خاطر دفاع از میهن و هم میهنان عزیزمان بوده است.و اعتراض امروز ما هم صرفا فقط به خاطر توهینی است که به ایران و ایرانی شده است نه دفاع از شخص خاصی 
با احترام به شما و همه کسانی که در راه آزادی میهن عزیز گام بر می دارند.

 
ایمان رضایی


نامه نخست من به محمود احمدی نژاد

آقای؟ محمود احمدی نژاد

امروز مي خواهم سكوت چندين صد ساله نياكانم را بشكنم

امروز مي خواهم فريادي رسا بكشم فريادي كه به هر دليلي

نياكانم نتوانسته اند بكشند فريادي كه نياكان تو در گلوي اجداد

من خاموش كرده اند امروز تو خواسته يا نا خواسته در راس

اين حكومت هستي تو مي تواني خود را یک پیامبر نوین

بدانی چون متحجران جامعه که در راس نظام هستند مهر

تایید بر گفته های تو می زنند تو را فرستاده خدا و کلمات

کودکانه و احمقانه تو را الهام گرفته از سخنان خدا می دانند

آری تو امروز در نظر متحجرانه شان که با هیچ اصول

 سنن و ادیانی مطابقت ندارد از هر قدیسی ، قدیستری ،

آری تو هم یک قربانی هستی قربانی ابلهی که فدای امیال

کثیف یک عده مشخص شده ای تو قدیسی هستی که به جای

وحی ، کلام و کتاب) جنگ ، جنایت ، فقر و بی عدالتی)

را برای این مردم ستمدیده و رنج کشیده و تشنه آزادی به

ارمغان آوردی تو امروز بر مسندی تکیه زده ای که تمام

جنایتت را توجیح می کند فقط این را بدان مردم ایران

نه تنها از تو به عنوان یک اسطوره یاد نمی کنند بلکه

در یاد و ذهنشان تو به عنوان یک فرد متملق ، چاپلوس

و یک وطن فروش خائن باقی خواهی ماند تو با سخنان

غلو آمیزت حتی دین را مورد تمسخر خویش قرار داده ای

تو به شعور همه ایرانی ها توهین کرده ای تو نه تنها در

مسند فعلیت عدالت را اجرا نمی کنی بلکه تو یک

 میر غضبی هستی که عدالت را به صلیب می کشی

و آن را به مسلخ می فرستی و دار می زنی و

عدالت را قربانی هوی و هوس بی جای خویش می کنی

عدالت کلمه ایی که نوشته می شود ولی در این مملکت

هرگز خوانده نمی شود. عدالت خواهان و آزادی خواهان

می میرند ولی هرگز این ننگ را که تو رئیس جمهور این

ملت آریایی نژاد باشی را نمی پذیرند. تو با حرکات

احمقانه و بچه گانه ات نه تنها کشور ایران را مورد تمسخر

و ریشخند جهانیان قرار داده ای بلکه داری ایران را به ورطه

نابودی می کشانی ایران کهن ما را به جنگ و ویرانی ثوق

می دهی آقای!؟ محمود احمدی نژاد تو هرگز یک قهرمان

ملی نخواهی شد بلکه یک منفور تاریخی خواهی ماند
ایمان رضایی

منبع

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

دفاع از مادر شهرام همایون یا دفاع از اخلاق:



یکی دو روز پیش نوشته ای از بانو مسیح علی نژاد دیدم که در آن نوشته چنین نوشته بودند که چرا خود را سرگرم دفاع از مادر شهرام همایون و مهران مدیری نموده اید و زندانیان را به فرتموشی سپرده اید که در این راستا از تنی چند از آنها هم نام برده بودند.
در این نوشته من قصد دارم به عنوان یکی از آنها که به دفاع از مادر آقای همایون برخواستم پاسخی به بانو مسیح علی نژاد بدهم. بانو علی نژاد در آن فیلم کذایی آنچه بیش از همه مورد حمله قرار گرفت نه آقای همایون و مادر ایشان و نه سایر لس آنجلس نشین ها بودند، در این فیلم کذایی اخلاق که بن مایه فرهنگ هر کشوری هست مورد هدف قرار گرفت در آن بی اخلاقی به تمام معنا ترویج می شد و در آن بخشی که به مادر آقای همایون توهین نمودند ترویج بی اخلاقی به منتها درجه خود رسيد و برای همین این قسمت به عنوان کانون نکوهیدن مدیری انتخاب شد.
 در بین ایرانیان مادر از دیر باز جایگاه ویژه ای داشته و دارد چنانکه ماندانا مادر کوروش در تاریخ ما نقش ویژه ای را بازی نموده است و مورد احترام همگان است. شاید کمتر زمانی شما در نوشتارها و در مقالات از نقش بزرگِ مادران اثری ببینید اما به واقع تا نیکو مادری نباشد هرگز نیکو پسر و دختری پا نخواهد گرفت و این را به وضوح همه می دانند و از برای همین به مادرانشان احترام فوق العاده ای قایلند و این دلیل آن شد که حتی بسیاری از آنان که شهرام همایون را نمی شناختند یا با او اختلاف نظر داشتند نیز به پشتیبانی از او به نکوهیدن مهران مدیری پرداختند.
این فقط یک دفاع از مادر آقای شهرام همایون نبود بلکه دفاع از با ارزش ترین داشته جامعه یعنی اخلاق بود، بانو علی نژاد اگر در جامعه ای اخلاقیات نابود شود دیگر در آن جامعه سنگ روی سنگ بند نخواهد شد و نه تنها شهرام همایون و مادرش مورد حمله واقع می شوند فردا در انتظار آن باید بود که تک تک ما مورد حمله واقع بشویم  و این حمله از سوی افرادی چون مهران مدیری که شناخته شده نیز هستند نخواهد بود بلکه از سوی همسایه دیوار به دیوار خانه مان رخ خواد داد. آیا تجاوزهایی که در زندان ها صورت گرفت اگر این تبلیغ بی اخلاقی ها ادامه یابد به همانجا محدود خواهد ماند یا فردا در درون خانه هایمان نیز رخ خواهد داد؟  

راه ایرانی

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

آیا مهران مدیری با جمهوری اسلامی رابطه ویژه ای دارد؟


در پاسخ به این خبرها که در روزنامه های ایران چاپ شد آقای مدیری چه کرد؟ چرا این خبرها را هیچ گاه تکذیب نکردند؟ آیا مهران مدیری با جمهوری اسلامی رابطه ویژه ای دارد؟  این سه پرسش را هر فردی که این خبرها را می بیند باید از خود بپرسد و برای آنها پاسخی بیابد